نه مانده مرا طاقت و نه حوصله انگار
ازبس شده بین من و تو فاصله انگار

حالم شده مردی که همه دار و ندارش
دزدیده از او راهزن قافله انگار!

با من بگو آن عشق نیفتاده ز چشمت
مانند کتابی که شده باطله انگار

وقتی دگر از شکوه مرا فایده ای نیست
ساکت شده ام پیش تو جای گله انگار

مرگ است جدائی ز تو؛ هرگز نتوانم
انداخته ای پای دلم در تله انگار!

برگرد بیا باغچه ای تازه بسازیم
از عشق، که ویران شده از زلزله انگار