نمیبینی مگر ساقی نشسته غصّه بر دل ها
بیا وا کن تو با جامت گره از کارِ مشکل ها

قشون خاطراتش میزند هر دم‌ به ذهنم سر
شبیهِ موجهای وحشی و دامانِ ساحل ها

کسی هرگز نمیبیند شبیهِ شمع، میسوزم
نخواهم گفت: رازم را به مدهوشان و غافل ها

چه رازی خفته در چشمش که تا یک آن نظر کردم
شدم لیلای سرگشته در این دنیای بیدل ها

چنان لبریز از حسِ عمیق بودنش هستم
که احوالِ غزلهایم شده چون نُقلِ محفل ها

تمامِ هستی ام تقدیم یک نازِ نگاهش باد
کُنَم دعوت نگاهش را به جشنِ رویش گل ها

بزن دنیای وارونه تو سازت را ولی هرگز
ندارد هیچ تاثیری در عشقم این مسائل ها