شده ام در قفس خاطره ها زندانی
دردم این است که هم دردی و هم درمانی
همه ی فکر منی غافلم از هر چه که هست
داغ عشقت بخدا مانده بر این پیشانی
بی تو اندازه ی یک کوه دلم غم دارد
آه برگرد که غمهای مرا پایانی
مثل ارگم که غمت لرزه به جانم زده است
تو کجایی که نمانده ست مرا بنیانی ؟
این خیابان به قدمهای تو عادت دارد
مثل من مانده در این حالت سرگردانی
زیر این چتر فقط جای تو خالیست گلم
ای بهار دل من حسرت هر بارانی
دوستت دارم و هر شب به تو می اندیشم
گر چه عمریست شدی باعث این ویرانی
عاقبت عطر تو در کوچه ی من می پیچد
به دلم آمده چون یوسف این کنعانی
پسندیدن
اظهار نظر
اشتراک گذاری