در ماجرای ما سری سامان نمی گیرد
بیدار شو! در دوزخی، باران نمی گیرد

عشق این دبیر پیر با یک قطره اشک ما
این امتحان سخت را آسان نمی گیرد

پیغمبری هستم که قوم کافر خود را
هرقدر نفرین می کند طوفان نمی گیرد

تنهایی ام با هیچ جمعی پر نخواهد شد
تن-ها خودش جمعست، دیگر "آن" نمی گیرد

پشت سر از عشق برگشته دعایی نیست
روی سر مرتد کسی قرآن نمی گیرد

پا بر سرم بگذار و بالاتر برو ای دوست
بی مرگ برفی، چشمه ای جریان نمی گیرد

وقتی بنا به زجر باشد عمر طولانیست
با خوش خیالی عمر ما پایان نمی گیرد ...

#حسين_زحمتكش