چه غم انگیزیِ تلخی که دلت با من نیست
می روی بی من و این قابل فهمیدن نیست
گل بی خار ِکجا سر به هوایت کرده؟
چه گلی هست که در دامن این گلشن نیست؟
چه کنم با دلِ تنگی که تو را کم دارد؟
چه کنم جنس دلم مثل دلت آهن نیست
بعد یک عمر که رسوای جهانی شده ایم
گفتی افسوس که آینده ی ما روشن نیست
باورت کردم و دل دادم و بعدش رفتی
در لغت نامه ی قلب تو چرا ”ماندن” نیست؟
قلب من خرمن و سرگرمی تو آتش بود
جای سرگرمی و آتش وسط خرمن نیست
لطف تو شامل حالم شده، ای رفته ز دست
بعد تو حال خوش اندازه ی یک روزن نیست
برو جانم به فدای سرت افسردگی ام
من خودم خواسته ام پای کسی اصلا نیست
انقضا داشت محبت…چه غم انگیز است این
همه اما و اگر…هیچ کسی قطعا نیست
با تلنگر زدنی می شکنم مشت چرا؟
شاعر خسته و پژمرده که رویین تن نیست
بی صدا می شکنم در خودم و می میرم
چه غم انگیزی تلخی که دلت با من نیست