از زیستنِ بی‌تو مگو، زیستن این نیست
ور هست به زعمِ تو، به تعبیرِ من این نیست

از بویش اگر چشمِ دلم را نگشاید
یکباره کفن باد به تن، پیرهن این نیست

یک چشم به گردابت و یک چشم به ساحل
گیرم که دل این است، به دریا زدن این نیست

تو یک تن و من یک تن از این رابطه چیزی
عشق است ولی قصّه‌ی یک جان دو تن این نیست

عطری‌ست در این سفره‌ی نگشوده هم امّا
خونِ دلِ آهوی ختا و خُتَن این نیست

سخت است که بر کوه زند تیشه هم امّا
بر سر نزند تیشه اگر کوهکن این نیست

یک پرتو از آن تافته در چشمِ تو امّا
خورشیدِ من -آن یک‌تنه صد‌شب‌شکن- این نیست

زن اُسوه‌ی عشق است و خطرپیشه چنان ویس
لیلای هراسنده! نه، تمثیلِ زن این نیست

حسین منزوی،