به یاد آن کسی که چشم هایش برده جانم را
تفال میزنم هر شب مفاتیح الجنانم را

من آن آموزگارم که سوال از عشق می پرسم
ولیکن خود نمی‌دانم جواب امتحانم را

کمی از دردها را با بتم گفتم مرا پس زد
دریغا که خدایم هم نمیفهمد زبانم را

بقدری در میانِ مردم خوشبخت بدنامم
که شادی لحظه ای حتی نمی‌گیرد نشانم را

تو دریایی منم یک کشتی بی رونق و کهنه
که هی بازیچه میگیری غرورم، بادبانم را

شبیه قاصدکهای رها در دشت میدانم
لبت بر باد خواهد داد روزی دودمانم را

دلم می‌خواهد از یک راز کهنه پرده بردارم
امان از دست وجدانم که می‌بندد دهانم را

سید تقی سیدی