روسری بَرداشتی دل را هوس اَنداختی
باز در افکار ِ من شوری عَبس اَنداختی

بی صدا تر...! مردم این کوچه را رُسوا مکن
بانگ ِ رُسوایی شان را در جَرس اَنداختی

شُد قناری نغمه خان وقتی تو از رَه آمدی...
جمع کن مویت که او را از نفس انداختی

باد زُلفت شاخه ها را یک به یک لرزاند و رفت
شاخه هایِ باروَر را در هَرس اَنداختی

بس زمین خوردم برایت آبرویم باد رفت
حرف مارا بینِ جمع ِخار وخَس انداختی

رد شُدی از زیر دیوار ِ دلم اما بدان....
قلب ما را بی کس و فریادرَس انداختی

آشتیانی