هرکس که چو من دلبر جانانه ندارد
شمعی ست که می سوزد و پروانه ندارد

هم طالع باد است دل در به در من
در هیچ کجا خانه و کاشانه ندارد

آرامش جانم شده امواج خیالت
چون موی پریشان که غم شانه ندارد

در سایه ی تاکت نفسی هر که نشسته
میلی به می و مستی و پیمانه ندارد

اکسیر شفابخش دو تا ساغر میگون
مانند شرابی است که میخانه ندارد

آشفته و حیران شدم از عشق کسی که
حتٌی گذر از این دل ویرانه ندارد

"دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید"
افسوس نگارم دلِ دیوانه ندارد

در شهر پُر از حسرت عشّاق زمانه
صد رازِ نهان مانده که افسانه ندارد


#حامد_بیدل