نزاری منو بی خبر از خودت که از غصه های تو دق می کنم هنوز از سر شب که رفتی گلم همش با خودم نغُ و نغ می کنم چه می خواد مگه روزگار از دلت که با تو همش سر به سر می زاره برای خوشی های تو پس چرا همش شرط ام...اما اگر میزاره
چارهای نیست یاد گرفتیم برای مرگ چارهای نیست برای قضا و قدر و بلا چارهای نیست برای ریزشِ مو برای چین و چروکِ صورت چارهای نیست یاد گرفتیم چارهای نیست برای بیكاری هم چارهای نیست ؟ برای گرسنهگی هم چارهای نیست ؟ یاد نگرفتیم و گذشت چارهای نیست
چرا هیچکس به ما نگفته است که زمین مدام چیزی را از ما پسمیگیرد و ما فکر میکنیم که زمان میگذرد. شاید زمین آن سیارهای نیست که ما در آن باید میزیستیم و از این رو، چیزی در ما همیشه پنهان میمانَد و به این زندهگی برنمیگردد. از دستهایمان بیرون رفتهایم از چشمهایمان و همه چیزِ این خاک را کاویدهایم: ــ ما به همراهِ آب و باد و خاک و آتش به این سیاره تبعید شدهایم و اینجا زیباترین جا برای تنهاییست