الا یاایها المعشوق بگو از من چه مے خواهی؟
که دردم را نمے بینے و نامم را نمے خوانے!

تمام نیمه شب ها را به یادت صبح مے ڪردم
تو از احوال یک رنجورِ دل خسته چه مے دانی؟

به جان آمد دلم از غم، نمے خندم دگر، اما
تحمل مے ڪنم غم را شبیه پیر ڪنعانی...

«مرا عهدے ست با جانان، ڪه تا جان در بدن دارم...»
بگو با من مگر دیوان حافظ را نمے خوانی؟

امید وصل بود در من«...ولی افتاد مشڪل ها»
دلم خون شد از این ایام رنج و نابسامانی...

من از این بیشتر با تو نمے گویم سخن از عشق
«هواخواه توام جانا و میدانم ڪه میدانی...»

#آنا_جمشیدی