لابلای دفترم افسانه را گم کرده ام
شمع سوزانم ولی پروانه را گم کرده ام
جایگاه اصلی ام میخانه های شهر بود
من در این میخانه ها پیمانه را گم کرده ام
سر به روی شانه هایت می نهادم تا سحر
باز کن آغوش خود را شانه را گم کرده ام
من در این صحرای نا آرام بی لیلای خود
آرزو های دل دیوانه را گم کرده ام
مرغک بی آشیانم ، می نشینم در حرم
ترس از صیاد دارم لانه را گم کرده ام
خواستم بر گردم از راهی که بیجا رفته ام
یک نشانی هم ندارم خانه را گم کرده ام
شاهباز عشق بودم در ورای آسمان
چند روزی هست آب و دانه را گم کرده ام...
Tycka om
Kommentar
Dela med sig
علیرضا عباسی
Ta bort kommentar
Är du säker på att du vill ta bort den här kommentaren?