یک لحظه واقعا بد و یک لحظه عالی ام 
این روزها به لطف تو حالی به حالی ام 
شهری میان خاک جنوبم که مدتی ست 
درگیر ابرهای سیاه شمالی ام 
داروی درد کهنه خودش درد دیگری ست 
سیلاب آمده وسط خشکسالی ام 
من آن نخورده مستم از اینکه تمام وقت 
لبریز عطر توست هوا در حوالی ام 
خوش بو شده اتاقم و اصلا عجیب نیست 
جان داده ای به تک تک گل های قالی ام 
چون برکه ای که آب ندارد ،بدون عشق 
لطفی نداشت زندگی خشک و خالی ام 
 
		
Giống
			
			 Bình luận 		
	
					 Đăng lại				
						 
											 
		