نبری گمان که یعنی به خدا رسیده باشی
تو ز خود نرفته بیرون؛ به کجا رسیده باشی؟!

سرت ار به چرخ ساید، نخوری فریب عزت
که همان کف غباری؛ به هوا رسیده باشی

به هوای خودسری‌ها نروی ز ره‌ که چون شمع
سر ناز تا ببالد، ته پا رسیده باشی

زدن آینه به سنگت ز هزار صیقل اولیٰ
که به زشتی جهانی ز جلا رسیده باشی

خمِ طُرّه‌ی اجابت به عروج بی‌نیازی‌ست
تو به وهم خویش دستی به دعا رسیده باشی

همه تن شکست رنگیم، مگذر ز پرسش ما
که به درد دل رسیدی چو به ما رسیده باشی

برو ای‌ سپند! امشب سر و برگ ما خموشی‌ست
تو که سوختند سازت، به نوا رسیده باشی

نه ترنّمی نه وجدی، نه تپیدنی نه جوشی
به خم سپهر تا کی مِی نارسیده باشی

نگهِ جهان نوردی قدمی ز خود برون آ
که ز خویش اگر گذشتی همه ‌جا رسیده باشی

ز شکستِ رنگِ هستی اثر تو بیدل! این بس
که به‌ گوش امتیازی چو صدا رسیده باشی...

بيدل_دهلوى