کوچه ی  تنگ دلم را بگشا با قدمی  
تَر کن این مقبره با قطره ی آبی و نَمی  
 
 
تو که اندازه ی دریا شده ای جان دلم  
پس چرا بهر لب تشنه ی من  سهم کمی 
 
 
دست خود را به سر آینه ی ما بکش و 
بزدا گرد و غباری که زده رنگ غمی 
 
 
نظری کن به منِ شاعر بی واژه شده  
تو که چون کاغذ و چون جوهره ی این قلمی  
 
  
من عزادار دل غمزده ی بی کفنم  
تو به خیرات بده بوسه که خرمای بَمی 
 
 
دم به دم تا دم دَر رفتم و آدم نشدم  
 تا نمردم تو بیا چون که منم آه و دمی 
 
علی_قهرمانی
		
Mi piace
			
			 Commento 		
	
					 Condividi				
						 
											 
		