صائب تبریزی


غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست
غنچه آنروز ندانست که این گریه زچیست !

باغ پر گل شد و هر غنچه به گل شد تبدیل
گریه ی باغ فزون تر شد وچون ابر گریست

باغبان آمد و یک یک همه گل ها را چید
باغ عریان شد و دیدند که از گل خالیست

باغ پرسید چه سودی بری از چیدن گل ؟
گفت : پژمردگی اش را نتوانم نگریست

همه محکوم به مرگند ، چه انسان چه گیاه
این چنین است همه کار جهان تا باقیست

گریه ی باغ از این بود که او می دانست
غنچه گر گل بشود ، هستی از او گردد نیست

رسم تقدیر چنین است و چنین خواهد بود
می رود عمر ولی خنده به لب باید زیست



.