ای عزیز دیوانهام نادیده مجنونت شدم 
جان راسوختم مستانه معشوقت شدم 
 
در کنار پنجره بنشستهام با تاب و تب 
چون افسونمنمودی مستچشمانت شدم 
 
درسیاهیهای شب مهتاب دنیایم شدی 
چون قمر در عقرب آن قد و بالایت شدم 
 
آن نگاه مست تو دیوانه گرداند مرا 
می کجاخم کو وساقی ساغر جامت شدم 
 
ای که بر هجرت وجودم رفته بر تاراج یار 
گربمیرم زغمت،شک نیست پریشانت شدم...
		
Like
			
			 Comment 		
	
					 Share				
						 
											 
		 
			
علیرضا عباسی
Delete Comment
Are you sure that you want to delete this comment ?