دلم را دلبر چشم تو کردم
به رنگ باور چشم تو کردم

خودت با چشم خود دیدی که آنروز
چه‌جنگی بر سر چشم تو کردم

نترسیدم من از زخم زبان ها
خودم را سنگر چشم تو کردم

تمام برگ، برگ دفترم را
به رنگ دفتر چشم تو کردم

تو را دیدم میان موج و طوفان
خودم را لنگر چشم تو کردم

دلم رویای بودن با تو را داشت
خیال پر گشودن با تو را داشت

گمان کردم به من احساس داری
ندانستم که با خود ‌داس داری

بریدی شاخه ی نیلوفرم را
چه آسان پاره کردی دفترم را

چرا حرف مرا باور نکردی
شبی با خاطراتم سر نکردی

به یکباره چرا تغییر کردی
چو‌ بغضی در گلویم گیر کردی

چرا کار دلت شد خط کشیدن
نگاهت آشنا شد با ندیدن

چرا از من گریزان شد نگاهت
چرا بی عهد و پیمان شد نگاهت

صدایت شد صدای دشمنانم
پرت وا شد برای دشمنانم

به دی ماه زمستانی پر از برف
شکستی قلب من را با همان حرف

همان حرفی که حرف دشمنان بود
صدای مردم نامهربان بود

دگر آن مهربان بانو نبودی
تو باحرف دلم همسو نبودی

خزان وقتی نگاهت را برانگیخت
بنای عشقمان در دم فرو ریخت

چه آسان عشقمان را بردی از یاد
زدی با تیشه ات بر قلب فرهاد

ندیدی دل به چشمانت چه می گفت:
به چشمان غزل خوانت چه می گفت:

دلم را دلبر چشم تو کردم
به رنگ باور چشم تو کردم

پشیمانم چرا جام لبم را
نخستین ساغر چشم تو کردم

چرا در بازی ات من نقش خود را
سیاهی لشگر چشم تو کردم

شدم محکوم بی جرمی که تنها
هوای کیفر چشم تو کردم

ندیدی لحظه ی بی تابی ام را
گل نیلوفر چشم تو کردم

چرا در ناخودآگاه خیالم
گذر از محور چشم تو کردم

دلم شد بی خیال با تو بودن
فرار از کشور چشم تو کردم

ولی‌الله تیموری مببن بروجردی