خواب دیدم که خدا عاشق چشمان تو شد 
اشک ریزانِ دعا، دست به دامان تو شد 
 
مات و مبهوتِ از این خلقت زیبای عجیب 
آسمان را به تو بخشید و گُل افشان تو شد 
 
روسری از سر تو رفت عقب، ماه گرفت 
ماه پَرپَر شد و پَژمرد و به قربان تو شد 
 
چه شد این چشم منِ مُلحدِ افسانه پرست 
تار مویی ز تو را دید و مسلمان تو شد 
 
با دل سرکش بی عاطفه ی خسته ی من 
تو چه کردی که دلم گوش به فرمان تو شد 
 
آنقدَر از تو نوشتم همه جا پیش همه 
قصّه ی شاعری ام یکسره دیوان تو شد 
 
جگرم خون شده، ای کاش که می فهمیدی 
در خودش گم شده بود آنکه غزل خوان تو شد ...
		
お気に入り
			
			 コメント 		
	
					 シェア				
						 
											 
		