در کارگه کوزه گری رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش

ناگه یکی کوزه برآورد خروش
کو کوزه گر کوزه خر کوزه فروش

از کوزه گری کوزه خریدم باری
آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری

شاهی بودم که جام زرینم بود
اکنون شده ام کوزه هر خماری

در کارگه کوزه گری کردم رای
در پایه چرح دیدم استاد به پای

می کرد سبو کوزه را دسته وسر
از کله پادشاه واز دست گدای

این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بوده است

این دسته که بر گردن او می بینی
دستی است که بر گردن یاری بوده است

تا چند اسیر عقل هر روزه شویم
در دهر چه صد ساله چه یک روزه شویم

در ده قدح باده از پیش که ما
در کارگه کوزه گران کوزه شویم