از دست تو ای بخت هزاران گله دارم
با دلخوشی و خنده ی لب فاصله دارم

گویند که شب میرسد آخر به سپیده
ترس ازگذرِ عمر از این مرحله دارم

عمریست که همزاد غم و غصه و دردم
خو کرده به درد و دلِ بی حوصله دارم

با صبر دگر ز غوره حلوا نتوان ساخت
دل خسته ام و پای پر از آبله دارم

گفتند که چون میگذرد هیچ غمی نیست
عمریست که با میگذرد مسئله دارم

از دوست دل آزرده ام از غیر چه گویم
من چهره یِ ویرانیِ آن زلزله دارم

ای کاش بدانم به چه جرمیست اسیرم
صدها گله ازقِرقی و از چلچله دارم

میسوزم و میسازم و چون سنگ صبورم
از دست تو ای بخت هزاران گله دارم