حکم داد به عاشقی بر دل بی نوای من
بست قفل و زنجیری بر دل بی نوای من
زد از عشق به دلم تیر زِ مژگان بلا
عشق شد خنجری بر دل بی نوای من
شوقها بود همرهم از جوهر عشق به سر
حال شده عشقش داغی بر دل بی نوای من
به زبان داشت ارادت بر دوست داشتنم
به عمل نداشت میلی بر دل بی نوای من
هر چه را بود پذیرا جز پایبندی به عشق
گرچه میگفت از دوستی بر دل بی نوای من
دادم صبر زِ کف ، طغیان کردم بر عشق
او نکرد دلجوئی بر دل بی نوای من
حال کنون آزاد شده از قید دوستی با من
زد صد دشنه به خونریزی بر دل بی نوای من
میدهم دل زِ دست بر خواستن یاری چنین
تا نماند زخم و یادی بر دل بی نوای من
س.م......شفق
پسندیدن
اظهار نظر
اشتراک گذاری