دگرم بستهی آن زلفِ سیه نتْوان داشت
آنچنانم که به زنجیر نگه نتوان داشت
تابِ خِیل و سپهِ زلف و رُخی نیست مرا
روز و شب معرکه با خیل و سپه نتوان داشت
تا کِی آن چاهِ ذَقَن را نگرم با لب خشک؟
اینهمه تشنه مرا بر لب چَه نتوان داشت
دیده بربستم و نومید نشستم، چه کنم؟
بیش از این دیده به امّید به ره نتوان داشت
با وجود رخ او، دیدن گل کِی زیباست؟
پیش خورشید نظر جانب مَه نتوان داشت...
هلالی_جغتایی
پسندیدن
اظهار نظر
اشتراک گذاری