بتاب شعله‌ی من‌ بر جهان منجمدم
که نامت آب شود بر لبان منجمدم

مگر دوباره در این زمهریر باز شود
به انعقاد کلامی، دهان منجدم

بتاب شعله‌ی من، تا دوباره گرم شود
درون سینه، دل نیمه‌جان منجمدم

به روی شانه‌ات آنگاه بی‌امان بچکند
ستاره‌های من از کهکشان منجمدم

بدل به رود شود سرگذشت یخ‌زده‌ام
به تیک‌تاک بیفتد زمان منجمدم

مرا گداخته کن در تنور‌ آغوشت
چنانکه ذوب شود استخوان منجمدم

تو سبز باش و بمان با منی که یک قرن است
بهار می‌رمد از آشیان منجمدم

مرا به آنچه که بودم دوباره برگردان
که آب ساکن و آتشفشان منجمدم

علی_ارجمند