نوش بیامد چو پیمانه سر انداخته بود
با خدا راز دل آن دیده برافروخته بود

شرم شاهد باشی و شکوه شور شیدایی
پروانه ای بود کز حالت تو سوخته بود

جام شاهد لبخند رخ دوست می دانست
از آتش دیده اندرین کار دل دوخته بود

هر که میگفت که یارت شوم می شنیدم
در جوارش دلبری در بر من سوخته بود

شور لطفش زلف چین می کرد آن نازنین
از می اش عاشقی بر دیده افروخته بود

دل کسی چون بدست آورد جان شود
آنکه در جان و دل عشق اندوخته بود

هر آنکه یار فروخت پنی سود نکند، چو
آنکه یوسف به طپس قاهره فروخته بود

پرنیان؛دوست نوش گفت بنوشان وی را
یا رب، عشق حسابی ز تو آموخته بود

علی_پرنیان