شاخه‌ے خشکم، ز پاییز و بهار من مپرس
مرده‌ام، از صبح و شامِ روزگار من مپرس

آفتابے بر لب بامم، در آفاقم مجوی
جِلوه‌اے از طالعِ بی‌اعتبار من مپرس

سرخطِ مضمونِ افسوسم، بر این حیرت‌بَیاض
جز ندامت، سطرے از شعر و شعار من مپرس

سر به پیش افکنده دارم پیش سربازان عشق
سرفرازے از سرِ زانوسوارِ من مپرس

زخمِ صد مرهم به جان دارد درختِ طاقتم
سایه واگیر از سرم، وز برگ و بار من مپرس

استخوان بشکسته‌ام، وز مومیایے بی‌نیاز
گم شدم در خویش، از سنگ مزار من مپرس

در بیابانِ طلب آواره‌ام چون گردباد
آشیان بر باد دادم، از غبار من مپرس

غفلتِ خوش‌باوری‌ها را غرامت می‌دهم
از جفاے دشمن و از مهرِ یار من مپرس

داستان‌پردازِ عصرِ غربتِ انسان منم
نغمه‌اے بشنو، ز دردِ اضطرار من مپرس

چشم در راه امیدے همچنان بنشسته‌ام
قصه کوته کن «حمید!» از انتظار من مپرس...

حمید_سبزواری