تو ڪجایے ڪه برایت دل و ایمان بدهم؟
تا به ڪے ڪاسه ءخون هدیه به مژگان بدهم

بعد ڪوچت بخدا ڪار من این شد شب و روز
ڪه تن خسته خود را به خیابان بدهم

ڪاش بودے ڪه مرا از قفس آزاد ڪنی
این روا نیست ڪه در غربت خود جان بدهم

هیچڪس مشترے قلب ترک خورده نبود
هر چه هم خانه ویران شده ارزان بدهم

رفتنت باعث ویرانے این دل شده است
ڪاش بودے ڪه به قلبم سر و سامان بدهم

گرچه بد عهدے تو زخم تبر بود ولی
گفتنے نیست ڪه جان بر سر پیمان بدهم

تا به اینجا به غمت سوخته ام، یا برگرد
یا ڪه امشب به تو و فڪر تو پایان بدهم