.
بیا قراری بگذاریم
هیچ شاهد و تبصره ای نباشد
یک قرار دادِ دیکتاتوری ،
که قانونهایش را فقط من مشخص میکنم.
که از تمامی که داری
چشمهایت برای من باشد
صاحبِ اول و آخرش من باشم
مالکیتَش سهمِ من باشد
در نگاهت ، حقِ آب و گِل داشته باشم؛
که اگر هر چیزی بینمان اتفاق افتاد
از تلخی و خاکستریِ روزهایِ ابری و شبهایِ طوفانی...!
زیرِ قول ات نزنی؛
که اگر با تو قهری باشد ؛
دوری و فاصله و دلتنگی ،
اگر دگر روزی سهمِ دلِ بیمار و روحِ بی طاقتمان شد
اگر رسیدیم به جایی که دلخوریِ مان از هم،
بیشتر از محبتِ بینمان بود.
اگر عرش و فرش هم یکی شوند
بیایم... !بنشینم ....!
و از تو؛
«فقط چشمهایت سهمِ من است»
را داشته باشم.
که خیالم از داشتنشان امن و راحت باشد.