کاش روزی چشمهایمان را باز کنیم
ببینیم همه اینها خواب بوده کابوس بوده ؛
ببینیم بختمان سفید است و از
بیماری و درد و محنت هیچ خبری نیست
و در حیاط خانهای قدیمی هستیم
و مادر دارد گلدانهای شمعدانی را آب میدهد
و هندوانهای وسط حوض فیروزهای شناور است...
و ما با دوچرخه دور تا دور حیاط را گز میکنیم و
بابا از میان پنج دری چوبی داد میزند "نیفتی داخل حوض..."
پنجشنبه باشد ما از مدرسه بدو بدو بیاییم
و همه جمع شویم دورهمی خانه مادربزرگ جانمان
و دلهامان خالی شود از هر چه بغض و کینه و خشم
و بعد مثل همان روزها زیاد دوست بداریم زیاد بخندیم
و خنده هامان برسد تا خود خدا...
پسندیدن
اظهار نظر
اشتراک گذاری