به مصراعی ننالیدم تب تلخ تباهی را
که یک عمر است عادت کرده‌ام بی‌سرپناهی را

منم آن ارگ ویرانی که هر شب خواب می‌بیند
به روی شانه‌هایش فوج کفترهای چاهی را

زلیخاها اگر پیراهنی پاره نمی‌کردند
به یوسف‌ها، که می‌آموخت رسم بی‌گناهی را؟

سواری خسته‌ام، از کوه پایین آمدم دختر!
ببند این زخم‌های کهنه‌ی مشروطه‌خواهی را

تفنگ و اسب را دادم به جای شانه‌ی نقره
بکِش، هموارتر کن پیچ و تاب این دوراهی را

چه می‌فهمند سربازان مستِ روس و عثمانی
شمیم اشک‌هایم روی کاغذهای کاهی را؟

سپیداری که بر آن پیکر ستارخان رقصان
چه سازد شرمساری را... چه نالد روسیاهی را

سپیده سر زده، آهو، به آغوشم قدم بگذار
مگیر از شیرمَردت لطف صید صبحگاهی را

رهاتر از سر زلفت بخند، امشب پریشانم
برقصان توی تُنگ صورتت دو بچه ماهی را


#حامد_عسکری