به مجــنون گفت روزی عیب جویی ...
که پیدا کن به ازلیــــلی نکویی

که لیلی گرچه در چشم تو حوری است ...
به هر جزئی زحسن او قصـوری است

ز حرف‌ عیبجو مجـنون برآشفت ...
در آن آشــفتگی خنـدان شد و گفت:

اگر در دیده ی مجــنون نشینی
به غیر از خوبی لیــلی نبینی

تو کی دانی که لیلی چون نکویی است
کزو چشـمت همین بر زلف و رویی است؟

تو قد بینی و مجـــــنون جلوه ناز
تو چشــم و او نگاه نــــاوک انداز

تو مو بینی و مجــــنون پیچش مو
تو ابـرو، او اشـارت هــای ابــرو

دل مجـنون زشکّر خنده، خون است
تو لـب می بینی و دندان که چون اوست

کسی کاو را تو لیـــلی کرده ای نام
نه آن لیــلی است کز من برده آرام