چگونه دل کُنم از بند عشق تو آزاد
نشسته ای به دل هرگز نمیروی از یاد
اگر چه خانه خرابم ز داغ تنهایی
نظر به من نکن ای دوست خانه ات آباد
چنان عجین شده جانم به درد هجرانت
که از وصال تو دیگر نمیشوم دلشاد
به هستی اَم دگر امّیدی نیست، میدانی؟
کدام هستی؟ تمامش تو داده ای بر باد
شکایتی نکنم ترس تیغ خشم تو
کشننده تر شده از تیغ تیز هر جلّاد
سکوت مَرهَم این درد بی مداوا شد
کسی نمیشنود پس چرا کنم فریاد