عاشقم، عاشق به رویت، گر نمیدانی بدان
سوختم در آرزویت، گر نمیدانی بدان
با همه زنجیر و بند و حیله و مکر رقیب
خواهم آمد من به کویَت، گر نمیدانی بدان
مشنو از بد گو سخن، من سُست پیمان نیستم
هستم اندر جستجویت، گر نمیدانی بدان...
گر پس از مردن بیائی بر سر بالین من
زنده می گردم به بویت، گر نمی دانی بدان
اینکه دل جای دگر غیر از سر کویت نرفت
بسته آن را تار مویت گر نمی دانی بدان
گر رقیب از غم بمیرد، یا حسرت کورش کند
بوسه خواهم زد به رویت، گر نمیدانی بدان
هیچ می دانی که این لاهوتی آواره کیست؟
عاشق روی نکویت گر نمی دانی بدان
عاشقم عاشق به رویت، گر نمیدانی بدان
سوختم در آرزویت، گر نمیدانی بدان
ابوالقاسم_لاهوتی
تو را دوست دارم...
بدون اینکه با هم در خیابانی قدم زده باشیم
بدون اینکه برایم کتاب بخوانی
یا شب بخیر آخر شب برایم بفرستی
بدون اینکه با هم به سینما رفته باشیم و عاشقانه دیده باشیم
بدون بوسه
بدون آغوش
بدون نوازش
بدون اینکه حتی دستم را گرفته باشی
این یک جسارت مردانه است که تنها از یک زن بر می آید...
مریم خسروی
نگاه
بی نگاهت میل اندوه و خزان داریم ما
چشمکی زن تا ابد آن را نهان داریم ما
چشم هایت تیر و قلبم ای دریغا شد
نشان
شک نباشد رزم ابروی کمان داریم ما
آسمان خندید تا دیدت دل از ما برده ای
گفت دزد معتمد در کاروان داریم ما
حس شیرین نگاهت را چشیدم با دلم
بر دل از طعم ملس جای زبان داریم ما
شام یلدا می رود وقتی بخندی مثل روز
روی موج خنده ات رنگین کمان داریم ما
خواب و رویا در صدف گوهر نشیند بهر ناز
اذرخشی یا عبث بر تو گمان داریم ما
شهرزاد قصه گفت از برف و باران و تگرگ
از تو بحر و موج و جزر بیکران داریم ما
ناز چشمانت بیا چشمک بزن بر روی ما
یاد یار دلنواز و مهربان داریم ما
پروین اکبریان
بنا کن رسم دلداری ، دل و جان دادنش با من
بده پیغام خود از دور ، اشارت کردنش با من
بسوزان هرچه میخواهی ولی دل را نوازش کن
بپا کن آتش عشقت ، سیاوش بودنش با من
رها کن دود آتش را ولی یاد مرا هرگز
سیه کن آسمان با دود ، نیلی کردنش با من
تو و دل دادن دریا ، من و دنیایی از رویا
بزن کشتی به طوفانها ، به ساحل بردنش با من
ز هر دردی دری بگشا ، به هر آهنگ شادی کن
بزن بر تار و پود دل ، مرتب کردنش با من
بگو از دل ، دل از دلواپسی کم کن
تو وا کن سفرهی دل را ، صبوری کردنش با من ...
بعضے ها هم هستند ڪه ادعا مے ڪنند دوستمان دارند
اما ...
خیلی با احتیاط از عشق مے گویند خیلے با احتیاط ابراز احساسات مے ڪنند ...
پای حرفشان ڪه مے نشینے مے گویند دلدادگے خوب است اما دلبستگے نه ،
مے گویند باید منطق داشت،
باید براے همه چیز اندازه تعیین ڪرد باید فڪر فردا بود
ڪه اگر یک روز نبودیم و ترڪشان ڪردیم خیلے دلتنگمان نشوند و روزهاے نبودنمان حال روزهایشان را خراب نڪند .
اما...
باےد به این مدل دوست داشتن ها مشڪوک بود
عشق و احتیاط با هم جور در نمے آید
من فڪر مے ڪنم
از ڪنار اینطور آدم ها باید خیلے با احتیاط
فقط رد شد ...!
یادم باشد که....
ﺯﯾﺒﺎﯾﯿﻬﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ را دﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﻡ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺯﺷﺘﯿﻬﺎﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺎﺷﺪ !
ﯾﺎﺩﻡ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ
ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ !
ﯾﺎﺩﻡ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ
ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﻡ ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻧﻪ ﺁﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﺎﺷﻨﺪ !
ﯾﺎﺩﻡ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺳﺮﻡ ، ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﻗﻠﺒﻢ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﻢ !
یاﺩﻡ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ
سختی ﺭﺍ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ...
تا از دل دیوانه ی شیدا بنویسم
ازغربت و تنهایی گلها بنویسم
خواهی که ببینی غم یک کوه پراز درد
بگذار برایت غم خودرا بنویسم
ای یوسف گمگشته بمان تا که برایت
از عشق جگرسوز زلیخا بنویسم
هرگاه که از چشم تو گویم غزلی را
کافیست فقط راز و معما بنویسم
با هر نفست زنده کنی جان ودلم را
بهتر که تورا همچو مسیحا بنویسم
در موج نگاهت شده ام گم چه کنم گر
این قصه به دیباچه ی دریا بنویسم
خواهی که بدانی من و این حال خرابم
یک عاشق دیوانه ی تنها بنویسم
از عشق تو می گویم و ترسی به دلم نیست
مجنون شدنم را چو به هر جا بنویسم