روسری بَرداشتی دل را هوس اَنداختی
باز در افکار ِ من شوری عَبس اَنداختی
بی صدا تر...! مردم این کوچه را رُسوا مکن
بانگ ِ رُسوایی شان را در جَرس اَنداختی
شُد قناری نغمه خان وقتی تو از رَه آمدی...
جمع کن مویت که او را از نفس انداختی
باد زُلفت شاخه ها را یک به یک لرزاند و رفت
شاخه هایِ باروَر را در هَرس اَنداختی
بس زمین خوردم برایت آبرویم باد رفت
حرف مارا بینِ جمع ِخار وخَس انداختی
رد شُدی از زیر دیوار ِ دلم اما بدان....
قلب ما را بی کس و فریادرَس انداختی
آشتیانی
به یاد آن کسی که چشم هایش برده جانم را
تفال میزنم هر شب مفاتیح الجنانم را
من آن آموزگارم که سوال از عشق می پرسم
ولیکن خود نمیدانم جواب امتحانم را
کمی از دردها را با بتم گفتم مرا پس زد
دریغا که خدایم هم نمیفهمد زبانم را
بقدری در میانِ مردم خوشبخت بدنامم
که شادی لحظه ای حتی نمیگیرد نشانم را
تو دریایی منم یک کشتی بی رونق و کهنه
که هی بازیچه میگیری غرورم، بادبانم را
شبیه قاصدکهای رها در دشت میدانم
لبت بر باد خواهد داد روزی دودمانم را
دلم میخواهد از یک راز کهنه پرده بردارم
امان از دست وجدانم که میبندد دهانم را
سید تقی سیدی
از زیستنِ بیتو مگو، زیستن این نیست
ور هست به زعمِ تو، به تعبیرِ من این نیست
از بویش اگر چشمِ دلم را نگشاید
یکباره کفن باد به تن، پیرهن این نیست
یک چشم به گردابت و یک چشم به ساحل
گیرم که دل این است، به دریا زدن این نیست
تو یک تن و من یک تن از این رابطه چیزی
عشق است ولی قصّهی یک جان دو تن این نیست
عطریست در این سفرهی نگشوده هم امّا
خونِ دلِ آهوی ختا و خُتَن این نیست
سخت است که بر کوه زند تیشه هم امّا
بر سر نزند تیشه اگر کوهکن این نیست
یک پرتو از آن تافته در چشمِ تو امّا
خورشیدِ من -آن یکتنه صدشبشکن- این نیست
زن اُسوهی عشق است و خطرپیشه چنان ویس
لیلای هراسنده! نه، تمثیلِ زن این نیست
حسین منزوی،
رفیق مهربان و یار همدم
همه کس دوست میدارند و من هم
نظر با نیکوان رسمیست معهود
نه این بدعت من آوردم به عالم
تو گر دعوی کنی پرهیزگاری
مصدق دارمت والله اعلم
و گر گویی که میل خاطرم نیست
من این دعوی نمیدارم مسلم
حدیث عشق اگر گویی گناه است
گناه اول ز حوا بود و آدم
گرفتار کمند ماه رویان
نه از مدحش خبر باشد نه از ذم
چو دست مهربان بر سینه ی ریش
به گیتی در ندارم هیچ مرهم
بگردان ساقیا جام لبالب
بیاموز از فلک دور دمادم
اگر دانی که دنیا غم نیرزد
به روی دوستان خوش باش و خرم
غنیمت دان اگر دانی که هر روز
ز عمر مانده روزی میشود کم
منه دل بر سرای عمر سعدی
که بنیادش نه بنیادیست محکم
برو شادی کن ای یار دل افروز
چو خاکت میخورد چندین مخور غم...
سعدی
بیا و با من تنها دوباره خلوت کن
مرا به هرچه نباید دوباره دعوت کن
من و تو غربتمان از فراق یکدگر است
بیا به جای جدایی به صبر عادت کن
کسی به حال من و تو دلش نمیسوزد
به طعنههای رقیبان خویش دقت کن
من از تو دل نبریدم، اگر به من باشد
ببین چگونه شکستم، خودت قضاوت کن
همیشه دست مرا با سکوت میخوانی
بگیر دست مرا با سکوت صحبت کن
#محمدحسن_جمشیدی
ــٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ
یکی بود یکی نبود | نوشته محمد علي جمالزاده | انتشارات : معرفت | گویش ح. پرهام | کتابهای صوتی آوای بوف
📕 نام کتاب : #یکی_بود_یکی_نبود
✍️ نویسنده : #محمد_علی_جمالزاده
انتشارات : معرفت
سال انتشار : 1339
تعداد فایل : 6 عدد فایل صوتی به مدت 03 ساعت و 05 دقیقه
گویش : #ح_پرهام
ادیت فنی: گ. جاسمی و ح. عزت نژاد
موضوع : #داستان
یکی بود یکی نبود جمالزاده خوب می خنداند و خوب خجالت زده می کند وقتی میبینی بعد از نود و شش سال هنوز همان ضعفهای فرهنگی که جمالزاده رک و پوست کنده و بدون ماله کشیدن به رخ ایرانی های سال کودتای رضای میرپنج کشیده به قوت خودش باقی ست با خودت میگویی چه کردهایم در این یک قرن!
یکی بود یکی نـبود جمالزاده هم یکی از قویترین مجموعه داستانهای کوتاه فارسی است و هم یکی از قویترین آثار طنز کوتاه و هم دفترچه کوچک فرهنگ شناسی ایرانیان است. اگر کتاب را خواندید پیشگفتار جمالزاده را از دست ندهید. پیشگفتار کتاب مانیفستیست برای ادبیات مدرن ایران. ما هنوز راه دیدگاه جمالزاده را میرویم و هنوز در منصه ظهور رساندن بایدها و نبایدهای جمالزاده لنگ می زنیم. محمد علی جمالزاده از نویسندگان معاصر ایران و آغازگر ادبیات داستانی نوین در ایران است.