👌👌👌👌
عمر میگذرد و من بیش تر میفهمم که
هیچ چیز در دنیا ارزش گریه کردن را ندارد
ما آدم ها مدام چیزهایی را که
اسمشان را مصیبت و بدبختی میگذاریم
در سرزمین افکارمان میچرخانیم و دور
میکنیم و همین باعث میشود در صدسالگی حسرتِ لذت نبردن از زندگی را بخوریم!
شاید کلمه ی رها کردن و فرار کردن
برای چنین لحظاتی به وجود آمده اند...
از غصه هایت فرار کن
در ناکجا آبادِ درونت رهایش کن؛
و به دنبال هر چیز که شادت میکند روانه شو...
زندگی اگر چیزهای زیادی برای گریه کردن
دارد، چیزهایی هم برای لبخند زدن دارد
فقط کافیست از ته دلت بخواهی
که زندگی را زندگی کنی...
یجایی خوندم که باید باورش کنی تا به دستش بیاری...
یعنی من باورش نکردم؟
نگاشُ، دستاشُ، صداشُ، اشکاشُ،
خواستناشُ، باوراشُ، قولاشُ
و حتی دروغاشُ...
من حتی دروغاشُ هم باور کردم...
بنظر من که دقیقا برعکسه...
اگه دوسش دارید...
اگه جونتون ب جونش بندِ..
حاضرید هرکاری بکنید که بیاد...
که نره...
که بمونه....
که بمونه...
باورش نکنید...
اینو از منی بشنوید که باورم شد و یاورم نشد...
عادل_رستمکلایی
بعضی وقتا
دلمون از همه میگیره
از خانوادمون
از کسایی که دوستشون داریم
از همه ی اونایی که یه زمانی تنها پشتوانه و همراهشون ما بودیم
بعد اینکه حالشون خوب شد مارو فراموش کردن و به حال خودمون گذاشتن
منت نیست
از رو مهربونی بودیم
ولی یادمون باشه
وقتی انتظار داریم باید جواب انتظار هم بدیم
یا نذار بهت خوبی کنند
یا اگه خوبی میبینی توهم خوبی کن
شاید اگه پنج دقیقه تو حال بد کنار همدیگه باشیم
خیلی اتفاقا نیفته
خیلی دلخوریا پیش نیاد
آدم باشیم
مهربون باشیم...
کمی انسانیت!
"ديگه نميخوامش!"
چقدر خستگی ازاين جمله پيداست...
و چقدر سخته شنيدنش
و سخت تر از اون گفتنش...
چقدر بده كه حواسمون نيست توی رابطمون
چي داريم به سر طرف مقابل مياريم!
كه حواسمون نيست يه جاهايی
داره تحملمون ميكنه
داره صبوری ميكنه
داره مدارا ميكنه
كه حواسمون نيست آخر خسته ميشه
كه آخر ازمون سرد ميشه
و ميرسه به يه جمله
"ديگه نميخوامت ..
گفته بودی عاشقم جانم خودم را باختم
کم کمک از شوق دیدارت ، به خود میتاختم
روز آغازین نوشتی شعر کوتاهی ولی
من به عشق نام تو صد شعر دیگر ساختم
روز دوم گفته بودی دوستم داری و من
بی تأمل خویش را پنهان زِ عشقت ساختم
روز سوم امدی گفتی که دلتنگ توام
آمدم در مدح چشمانت غزلها ساختم
روز دیگر امدی گفتی کجایی بی وفا
مدتی لنگر کنار چشم تو انداختم
در دلم عشقت چه غوغایی به بار آورده بود
در میان آتش عشقت ،، خودم را ساختم
حال ماندم ، دوستی ،همدم و یا دشمن بگو
گم شدم در عشق اما ، من تو را نشناختم
گیرم که در قمار محبت ضرر کنم
باید که از شکست نترسم، خطر کنم
دیدارِ آخر است، کمی بیشتر بمان
میخواستم که دردِدلی مختصر کنم
فرزند آدمم که زِ سیبی گذر نکرد
پس من چگونه از لبِ سرخت حذر کنم؟
از من عبور کردی و حالا تمامِ عمر
باید کنارِ خاطرههای تو سر کنم
هر جایِ شهر یادِ تو را زنده میکند
راهی نمانده! باید از اینجا سفر کنم
مجید_ترکابادی
باید به تو تقدیم کنم جان و تنم را
تا بلکه در آغوشِ تو یابم وطنم را
چشمانِ دل افروزِ تو مانند به دریاست
خاموش مکن شوقِ به دریا زدنم را
چشمانِ تو باعث شده تا در شبِ گیسوت
هی "گم نکنم" "گم نکنم" خویشتنم را
هی ناز نکن امشبُ وا کن بغلت را
یک گوشه ی دنجی بِنِگر آمدنم را
سرخیِ لبانِ تو شبیه است به انگور
سرمست کن از بوسه ی گرمی بدنم را
آنقدر بچسبان به تنت جان و تنم را
"تا پر کنم از عطرِ تنت پیرهنم را"
گیسو و لبت شعر و سراسر همه شعری
خوب حق بده پس علتِ شاعر شدنم را