شده چون عقرب جرّاره هر دَم می زند نیشی نمی روید گلی ، باغی خزان گردیده این بُستان صدای جغد شب می آید از ویرانه ها امشب نمی باشد در این باغ خزان مرغ دلی خوشخوان
هوا سرد است و گرمایی ز دلها بر نمی خیزد ز بام سینه ها قندیل یخ گردیده آویزان زمستان استخوان سوز است و گرمایی به دلها نیست دل این آدم برفی تهی باشد ز عشقِ جان
همه سر را فرو بُرده میان لاک خود خاموش در این خاموشی دلها شده انسان چه بی وجدان شب تار است و مهتابی میان آسمانها نیست نمی باشد در این ظلمت چراغ روشنی تابان
هوا سرد است و ابری دیده های آسمان گریان کنار کوچه ی برفی نشسته کودکی نالان شده بیدی که می لرزد دل و جانش ز بی مهری گذرگاهی شلوغ است و نمی باشد در آن انسان