از آن انگشت نمای روزگارم…که دور افتاده از یار و دَیّارم ندانم قصد جانم کرده ای بناحق… که جز بر سر زدن چاره ندارم از آن دل خسته و سینه خرابم….که گریان در دل و عزلت گزینم به من گویند که تو شوری نداری…سرا پا شور و حالم، شر ندارم غم عالم همه کردی به بارم…مگر من بازی دست تو بودم؟ اسیرم کردی و دادی به بادم…فزودی هر زمان باری به بارم ز دست چرخ گردون داد دارم…هزاران ناله و فریاد دارم نشسته این دلم در خار و خاشک…چگونه خاطر خود شاد دارم به سر شوق سر کوی تو دارم…به دل مهر مه روی تو دارم بت من، کعبهٔ من، قبلهٔ من…تو ای هر سو نظر سوی تو دارم
نوید وصل تو تا نشنیدم… به عشقت ای دلارا نگرویدم به دل تخم وفایت کِشتم، آخر…بجز اندوه و خواری نگرفتم به شب یاد تو ای مه پاره هستم…به روز از درد و غم بیچاره هستم تو داری در مقام خود قراری…ولی من در جهان آواره هستم اگر آئی به جانت تاج گذارم…وگر نائی به هجرانت گدازم تو هر دردی که داری بر دلم نه…بمیرم یا بسوزم یا بسازم نمی دانم که رازم با که گویم…غم و سوز و گدازم با که گویم چه گویم، هر که گویم می کند فاش…دگر راز و نیازم با که گویم بود مه روی تو باغ بهارم…خیالت مونس شب های تارم خدا داند که در دنیای ذهنم…به غیر از عشق تو فکری ندارم
خدایا داد از این دل داد از این دل…نگشتم یک زمان من شاد از این دل چو فردا داد خواهان داد خواهند…بر آرم من دو صد فریاد از این دل خدایا خسته و زارم از این دل…شب و روزم در آزارم از این دل من از دل نالم و دل نالد از او … ز من بستان دلم، بیزار از این دل چرا دایم به خوابی ای دل ای دل…ز غم در اضطرابی ای دل ای دل برو کنجی نشین شکر جفا کن…که شاید کام یابی ای دل ای دل چرا آزرده حالی ای دل ای دل…همه فکر و خیالی ای دل ای دل بسازم خنجری دل را برآرم…ببینم در چه حالی ای دل ای دل به روی دلبری گر مایل هستم…مکن منعم گرفتار دل هستم خدا را ساربان آهسته میران…که من واماندهٔ قافله هستم
جدا از رویت ای ماه دل افروز…نه روز از شب شناسم نه شب از روز وصالت گر مرا گردد میسر…همه روزم شود چون عید نوروز بی تو سر در بیابانم شب و روز…سرشک از دیده بارانم شب و روز نه تب دارم نه جاییم میکند درد…همین دانم که نالانم شب و روز خداوندا بفریاد دلم رس…تو یار بیکسان، من مانده بی کس همه گویند طاهر کس نداره…خودم یار خودم، نه حاجت بر ناکس و کس گلی که خود بدادم پیچ و تابش…به اشک دیدگانم دادم آبش در این گلشن ماجرا اینگون روا گشت…گل از من، دیگری گیرد گلابش! دلی دارم چو من دیوانه و دنگ…زده آیینهٔ عشق بر سنگ از این دیوانگی روزی برآیم…که در دامان دلبر برزنم چنگ
دلا خوبان دل خونین پسندند…دلا خون شو که خوبان این پسندند متاع کفر و دین بیمشتری نیست…گروهی آن گروهی این پسندند من آن ویرانهام که گنجش برده باشند … همان مَردم که یارش رفته باشد چو آن پیرم که نالانست در این دشت…که فرزند عزیزش مرده باشد خوشا آنانکه هِر از بِر ندانند…نه حرفی مینویسند و نه میخوانند چو مجنون سر نهند اندر بیابان…از دمِ گاوان روند، آهو چرانند خوشا آنانکه پا از سر ندانند…مثال شعله، خشک و تر ندانند کنشت و کعبه و بتخانه و دیر…سرائی خالی از دلبر ندانند سه درد آمد بجانم هر سه یکبار…غریبی و اسیری و غم یار غریبی و اسیری چاره دارد…غم یار و غم یار و غم یار
پسندیدن
اظهار نظر
اشتراک گذاری
Showing 422 out of 1683
ویرایش پیشنهاد
افزودن ردیف
لایه خود را حذف کنید
آیا مطمئن هستید که می خواهید این ردیف را حذف کنید؟
بررسی ها
برای فروش محتوا و پست های خود، با ایجاد چند بسته شروع کنید. کسب درآمد
پرداخت با کیف پول
هشدار پرداخت
شما در حال خرید اقلام هستید، آیا می خواهید ادامه دهید؟