ای پدر ای با دل من همنشین ای صمیمی ای بر انگشتر نگین ای پدر ای همدم تنهاییم آشنایی با غم تنهاییم ای طنین نام تو بر گوش من ای پناه گریه ی خاموش من همچو باران مهربان بر من ببار ای که هستی مثل ابر نو بهار در صداقت برتر از آیینه ای در رفاقت باده ای بی کینه ای ای سپیدار بلند و بی پایدار می برم نام تو را با افتخار هر چه دارم از تو دارم ای پدر ای که هستی نور چشم و تاج سر رحمت بارانی روشن تبار مهربانی از مانده یادگار
دیگه توی دنیا به چی اعتماده کسی که براش مردی دوست نداره منو بغض و بارون، سکوت خیابون دوباره شکستم چه ساده چه آسون به پاتم بسوزم تو شمعم نمیشی تو حوای دنیای آدم نمیشی! غرورت گلومو به هق هق کشیده آدم که قسم خوردشو دق نمیده …
آدم باید ضربه بخوره، زمین بخوره، زخمی بشه، تجربه کنه، یاد بگیره و بفهمه همه مهربونیا بیقصد و غرض و همیشگی نیستن تا بفهمه توقع نداشته باشه از هیچکس تا نقاب بزنه و آدمهای نقاب دار رو تشخیص بده. آدمی که توی پَر قو بزرگ شده باشه توی دنیا تنهایی دووم نمیاره.
نیم ساعت پیش، خدا را دیدم که قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت و رو به ایوانی که من ایستاده بودم، آمد آواز که خواند، تازه فهمیدم پدرم را با او اشتباهی گرفتهام