_او رفت! بی من... _دیدم ای وای ز دست ِ آه من؛ هیچ کار،بر نمی آید! _بروی سنگ قبرم ؛ حک کنید:اَهلی عشق... _اما،چه سود؟!...یار من؛ بر مزارم ،هم نمی آید! _بسوز ای دل!بمیر... که دلدارت، حتی دم ِ رفتن؛ به دیدارت،هم نمی آید...
_هیس ...آرام بخندید!!! عزیز من ؛پدر ندارد... بغض؛ خانه زاد ِسینه اش شده اما؛ خدا هم ، خبر ندارد! برای تسکین دردهایش هیچ بوسه ای اثر ندارد برای کمتر آزار دیدنش کمی معرفت،ضرر ندارد بذر عشق،در دلِ زمستان که گفته ثمر ندارد؟! هیس!...آرام بخندید؛ عزیزدلم، حتی مادر ندارد...
آنچنان میخواهمت ارام جان ترس دارم همچو خود اید کلامی برزبان بگذریم اینکه مرا تحقیر کنی با هرزبان ترس من اینگونه است از دل وجان که بیازارم تورا میان لحن وبیان من که در فن بیان استاد خطابم میکنند این و آن بهرتوچگونه گویم از دل و، اسرار نهان
ای ناز من، غمّاز من ، بی تو غروب است ساز من ای ماه من ، مهتاب من ، بی تو طلوع است شام من ای یار من ، دلدار من ، بی تو غروب است حال من ای جان من ، جان بی تو جنون است جان من