آنها که نمیجویند و نمیپرسند و نمیشناسند، خیل کوران را مانند، دلبستهٔ بُن عصای بینایی؛ و وای اگر آن بینا به راه خویشتن برود نه راهی که کوران را آرزوست؛ و وای اگر آن بهظاهر بینا، خود در معنا کوری باشد که بُن عصای بیگانهیی را گرفتهباشد… و تا روزگار چنین است، خوب یا بد، ستاره حکومت خواهدکرد.
بهخاطر مقامی که اگر بهقدر دنیا میارزید، باز هم چیزی نبود، رنگ عوض کنم؟ جامهٔ ریا بپوشم؟ چیزی شوم غیر از آنچه که هستم؟ هاه؟ تو، نزدیکترین رفیق گالان، از او چنین چیزی را میخواهی؟ بدا به حالت بویانمیش، و بدا به حال همهٔ آنها که محبّت را دکّان میکنند تا با تجارت تزویر و تقلّب، به جاه و مقامی برسند…
وقتی دو راه پیش پای آدم باشد و آدم یکی از آنها را پیش بگیرد و برود سرش به سنگ بخورد، تا عمر دارد فکر میکند که آن راه دیگر بهتر بوده… امّا حالا یک راه وجود دارد. بمیری یا بمانی، همین یک راه است.
پسر! آدمیزاد، تا وقتی کاری نکرده، اشتباهی هم نمیکند. عقیم، بچّهٔ معیوب به دنیا نمیآورد، مرده سنگ نمیپراند تا سری را بیجهت بشکند، و کسی که ساززدن بلد نیست، خارج نمیزند. یک گلّهچرانِ بدبخت، چهکاره است که بخواهد اشتباهی بکند؟
برای آنکه به حرفهایت گوش بسپارند، باید قدرت حرفزدن داشتهباشی. چهکسی به نالههای حریف ضعیف گوش میکند؟ چهکسی با قدرتی که وجود ندارد و رؤیت نمیشود، مصالحه میکند؟ گالان، به زورمندیِ حریفان خود احترام میگذارد، نه به سایههای گریزان آنها…