بیامدی صنما بر دو پای بنشستی دلم ز دست برون کردی و بِدَر جستی نه مست بودی و پنداشتم که چون مستان همی به حیله شناسی بلندی از پستی سه روز شد پس از آن تا ز درد فرقت تو نه هوشیاری دانم که چیست نه مستی درست گشت که جان منی بدان معنی که تا زمن بگسستی به من نه پیوستی به جان جانان گر تو به دست خویش دلم چنانکه بردی امروز باز نفرستی
روی چون حاصل نکوکاران زلف چون نامه گنهکاران غمزه مانند آرزوی مضر در کمینگاه طبع بیماران خیره اندر کرشمه چشمش ذوق مستان و هوش هشیاران اندر آمد به مجلس و بنشست چادرش بستدند از او یاران زیر و بم را به غمزه گویا کرد تا بگفتند راز میخواران