مپرس حال مرا روزگارم یارم نیست
جهنمی شدهام هیچ کس کنارم نیست
نهال بودم و در حسرت بهار
اما درخت میشوم و شوق برگ و بارم نیست
به این نتیجه رسیدم که سجده کردن من
به جز مبارزه با آفریدگارم نیست
مرا ز عشق مگوئید گمشدهای است
که هر چه هست ندارم که هر چه دارم نیست
شبی به لطف بیا برمزار من شاید
بروید آن گل سرخی که بر مزارم نیست
گل سرخ قصهمون با شبنم روی گونههاش
دوباره دل داده بود به دست عاشقونههاش
خونه اون حالا تو یه گلدون سفالی بود
جای یارش چه قدر تو این غریبی خالی بود
یادش افتاد که یه روز یه باغبون دو بوته داشت
یه بهار اون دو تا رو کنار هم تو باغچه کاشت
با نوازشای خورشید طلا قد کشیدن
فصلشون شروع شد و همش به هم میخندیدن
شبنمای اشکشون از سر شوق و ساده بود
عکس دیوونگیشون تو قلب هم افتاده بود…
عشق، گل سرخی ست
که به هم هدیه میدهیم
بی آنکه
به خشکیدنش بیاندیشیم …
به هنگامی که نفس کشیدن از زندگی کردن
سختتر است گل رزی را بو کن و هرگز نپرس
در این تنگی هوا کو مجال زیستن گلهای رز
گل رزی که در انتظار تو
بر دست هایم پژمرد
دیگر مرا در هیچ بهاری بیاد نمیآرد
مرا که تکرار میشوم
همواره
در نم نم بارانهای بی کسی
از گلهای سرخم
خواسته بودم
تا آمدن تو
پژمرده نشوند
از گلهای سرخم که
اکنون جز عطر غریبشان
در دستان باد
چیزی دیگری
به خاطر نمیآورم