ناز کمتر کن، که من اهل تمنّا نیستم
زنده با عشقم، اسیر سود و سودا نیستم
اشک گرم و خلوت سرد مرا، نادیده ای
تا بدانی اینقدر ها هم شکیبا نیستم
دوست میداری زبان بازان باطل گوی را
در برت لب بسته از آنم، کز آنها نیستم
دل بدست آور شوی با مهربانیهای خویش
لیکن آنروزی که من دیگر بدنیا نیستم
هیچکس جای مرا دیگر نمیداند کجاست
آنقدر در عشق او غرقم که پیدا نیستم
نگارِ نـازنینِ مـــن صدایت میکنم هر شب
به اسمت شعر میسازم روایت میکنم هر شب
تویی لیلا منم مجنون زعشقت در تب وتابم
اگرخواهی تو آغوشم فدایت میکنم هر شب
نگارم با وفایی کن بیابس کن جفایِ خویش
بیا این قلبِ بیتابم، هوایت میکنم هر شب
گرفتی دست دیگر را چو ترکم کردهء جانا
که بعدِ رفتنت ظالم شکایت میکنم هر شب
کنارم مانده تصویرت نگاهش میکنم هردم
به تصویرت نگارِ من حکایت میکنم هر شب
بشد غمگین و پریشان زهجرت قلب بیمارم
به این قلبِ پریشانم، ندایت میکنم هر شب
هزار فلسفه دارد كسی که مجنون است
به ويژه آنكه جنون را بهعشق مديون است
طلا كه هيچ، كه از اشک نيز پاکتر است
حسابِ هركه سرش از حساب بيرون است
خراب میشوم از ديدن و نديدن تو
كه چشمهای خمارِ تو مست و میگون است
غم ِ تو خون ِ دلم را بهشیشه ریخته است
تو لاك میزنی آرام و من دلم خون است
"ز گريه مردم چشمم نشسته است به خون
ببین که در طلبت حال مردمان چون است"
هى مى گويند تو آدم سابق نيستى
آدم كه يك غلط را هزار بار تكرار نمى كند
دلتنگيهايش را كه تا ابد ناز و نوازش نمى كند
بالاخره به ستوه مى آيد
يهويى سرد مى شود
نمى تواند كه تا آخر عمرش
بلا تكليف چيزهايى كه ندارد بماند
يا مى خواهد باشد
يا اصلا نباشد
لطفاً به آدمهايى كه حواسشان را جمع مى كنند
هى نگوييد تو آدم سابق نيستى
#امير_وجود
کار "شیرین" به جهان
عشق برانگیختن است!
کار فرهاد برآوردن میل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آویختن است.
رمز شیرینی این قصه کجاست؟
که نه تنها شیرین،
بینهایت زیباست
آنکه آموخت به ما درس محبت میخواست
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
به وصالش برسی یا نرسی
سینه بی عشق مباد یک نفسی
فريدون_مشیری