دست به دست مدعی شانه به شانه می روی
آه که با رقیب من جانب خانه می روی
بی خبر از کنار من ای نفس سپیده دم
گرم تر از شراره ی آه شبانه می روی
من به زبان اشک خود می دهمت سلام و تو
بر سر آتش دلم همچو زبانه می روی
در نگه نیاز من موج امید ها تویی
وه که چه مست و بی خبر سوی کرانه می روی
گردش جام چشم تو هیچ به کام ما نشد
تا به مراد مدعی همچو زمانه می روی
حال که داستان من بهر تو شد فسانه ای
باز بگو به خواب خوش با چه فسانه میروی
جنگل ثمـــر نداشت ، تبـــــر اختراع شد
شيطان خبر نداشت، بشر اختراع شد !
«هابيل» ها مزاحم « قابيل» می شدند
افسانه ی« حقـــوق بشر» اختراع شد !
مـردم خيال فخـــر فروشــــی نداشتند
شيـئی شبـيه سكه ی زر اختراع شد
فكر جنايت از سر آدم نمی گذشت
تا اينكه تيغ و تير و سپر اختراع شد
با خواهش جمـــاعـت علاف اهـــل دل
چيزي به نام شعر و هنر اختراع شد !
اينگونه شد كـــه مخترع ازخيـــر ما گذشت
اينگونه شدكه حضرت ِ «شر» اختراع شد !
دنيابه كام بود و … حقيقت؟مورخان !
ما را خبـــــر كنيد؛ اگر اختـراع شد !!