....می دهد شفا....... مناجات چهارم من خودم در عجبم یار نمی بیند مرا خود که می بیند ولی بر من نمیگوید چرا من در عجبم عمر همه فدای دوست دوست میداند گناهم ولی باز می دهد شفا
آفتاب چشم تو بر من نمیتابد چرا؟ صد قلندر در منو شب سر نمیآید چرا؟ ابرویَت ابر سیاهست و میانش رعد و برق قطرههای خشم تو بر من نمیبارد چرا؟ خواب میدیدم شبی یک برکهی زیبا شدی چشمهای بکر تو با من نمیخوابد چرا؟ یک مسیر تلخ بود گفتی که تا آخر بیا راهِ بی برگشت من پایان نمییابد چرا؟ من برایش جای نخ شعر میریسم ولی شعرها را لای موهایش نمیبافد چرا؟ التهاب و درد دارد گاوِ تنهایی من چند قلو آبستنست اما نمیزاید چرا؟
گفت ؛ زرنگی گفتم ؛ چرا گفت ؛ منو داری نگاهش کردم کاش آینه چشمان همه را آلبوم زیبایی نمی دید نیش خندم بهانه ای شد تا این بار بپرسد چرا گفتم خدا به انسان گفت فتبارک الله نمی دانم چرا تو به خودت تنها نیست دادی