جان من آهسته تر، صبر و قرارم برده ای دل به مهر آغشته کردی، جان ز جانم برده ای جان من دیوانه گشتی سر به رسوایی زدی؟ با من عاشق چه بودت، کین عنانم برده ای عشق را دیدی به جانم، من تو را مجنون شدم
عشق را بُردی به مَسلخ، دل جوابش با خودت سر بُریدی عشق را ناحق، تقاصش با خودت فتنه کردی بهر عشق و عاشقی، کُشتی مرا جان سپارم در ره عشقت، عذابش با خودت آن همه عشقی که در پایت روانش کرده ام
خداوندا به صبرم، حکمتت دیدم عدو گشته سبب من باورت دیدم زدی بر من تو تقدیرم بسی زیبا که دنیا را چنین در قدرتت دیدم چو در راه رهم پیوسته کوشیدم به چشم خویشتن من همتت دیدم