سر بر در دیوار غمت چله نشین است دل در طلب دلبریت سخت پریشان ای خانه حزنت شده میخانه ی شب ها دم بر نزنی از تب سنگین رفیقان کز وصف تو جانان همگی گوشه نشین اند چندی تو بیا در قفس تنگ عزیزان جانا مددی کن تو در این شام جدایی شمعی که نیافروخته ای پای شهیدان در محفل عشاق نشان از می ونی نیست خُم را تو بیاور به بر عیش نشینان ‹‹ ای تیر غمت را دل عشاق نشانه ›› با ما بنشین تا نشود عشق گریزان
کاش بدانیم و بدانیم که ندانیم وهم بود دانش و ما هیچ ندانیم زود رو ز این ارابه ی مغرور باتلاق و سیه چاله گهی تور هر فهم تو از طالع دنیا یک ماهی بود میان دریا این جمع تمام ماهیان را نیست به قیاس و بس زیان را
بگذار ذهن هایمان را از حصار برهانیم تا آغوش در میان هردویمان بال بگشاید وقتی درون زندان هایمان حصار روییده است فرقی نمیکند کدام سو ایستاده باشی ما هر دو زندانی ایم