کاش بدانیم و بدانیم که ندانیم وهم بود دانش و ما هیچ ندانیم زود رو ز این ارابه ی مغرور باتلاق و سیه چاله گهی تور هر فهم تو از طالع دنیا یک ماهی بود میان دریا این جمع تمام ماهیان را نیست به قیاس و بس زیان را
بگذار ذهن هایمان را از حصار برهانیم تا آغوش در میان هردویمان بال بگشاید وقتی درون زندان هایمان حصار روییده است فرقی نمیکند کدام سو ایستاده باشی ما هر دو زندانی ایم