تو مرا آنقدر آزردی که خودم کوچ کنم از شهرت دل بکنم از دل همچو سنگت ، تو خیالت آسوده می روم از قلبت ، از نگاهت تنها یک خاطره دور از خودم را برات از یادگار می گذارم
شیشه ها چون گونه ای، خیس از فروداَشکِ باران بی صدا در گوشه ای بنشسته با یادِ بهاران باد بیرحمانه سیلی می زند بر چشمِ دیوار چشمِ پُر اشکی که گریان گشته از پرواز یاران
از بومُ بَر صبحِ سحر، بویِ خطر می آورد از موی و رویِ لاله ها، ترسِ تبر می آورد با هر خبر از مو و روی وز نازکانِ نیکخوی بر شامهِ صاحب نظر، شرحِ شرر می آورد