بیاموزم تو را گر کار بندی که بی گریه زمانی خوش بخندی چو خندان گردی از فرخندهفالی بخندان تنگدستی را به مالی نبینی آفتاب آسمان را؟ کز آن خندد که خنداند جهان را
به آهن چون فراهم شد خزینه از آهن وقف کن بر آبگینه به دستوری حدیثی چند کوتاه بخواهم گفت اگر فرمان دهد شاه من از سِحرِ سَحَر پیکان راهم جرس جنبانِ هارورتانِ شاهم نخستین مرغ بودم من درین باغ گرم بلبل کنی کینت و گر زاغ به عرض بندگی دیر آمدم دیر و گر دیر آمدم شیر آمدم شیر چه خوش گفت این سخن پیر جهانگرد که دیر آی و درست آی ای جوانمرد در این اندیشه بودم مدتی چند که نزلی سازم از بهر خداوند
زهی دارنده اورنگ شاهی حوالتگاه تایید الهی پناه سلطنت، پشت خلافت ز تیغت تا عدم، موئی مسافت فریدون دوم، جمشید ثانی غلط گفتم که حشو است این معانی فریدون بود طفلی گاو پرورد تو بالغ دولتی هم شیر و هم مرد
مگو ز ارکان پدید آیند مردم چنان کهارکان پدید آیند از انجم که قدرت را حوالت کرده باشی حوالت را به آلت کرده باشی اگر تکوین به آلت شد حوالت چه آلت بود در تکوین آلت اگر چه آب و خاک و باد و آتش کنند آمد شدی با یکدیگر خوش همی تا زو خط فرمان نیاید به شخص هیچ پیکر جان نیاید نه هر ایزدپرست ایزد پرستد چو خود را قبله سازد خود پرستد ز خود برگشتن است ایزد پرستی ندارد روز با شب هم نشستی خدا از عابدان آن را گزیند که در راه خدا خود را نبیند نظامی جام وصل آنگه کنی نوش که بر یادش کنی خود را فراموش
چو گردانَد ورا دست خردمند بدان گردش بمانَد ساعتی چند همیدون دور گردون زین قیاس است شناسد هر که او گردون شناس است اگر نارد نمودار خدایی در اصطرلاب فکرت روشنایی نه زابرو جستن آید نامه نو نه از آثار ناخن جامه نو بدو جویی بیابی از شبه نور نیابی چون نه زو جویی ز مه نور ز هر نقشی که بنمود او جمالی گرفتند اختران زان نقش فالی یکی ده دانه جو محراب کرده یکی سنگی دو اصطرلاب کرده ز گردشهای این چرخ سبکرو همان آید کزان سنگ و از آن جو